کل نماهای صفحه

۱۴ آذر ۱۳۸۹

مشكل شريعتی ، مشكل انسان!
( در تكاپوی « شدن » و « انسان تمام » )
                                   « تناقض ها ، شما را از فهميدن شباهت ها باز ندارد! ... » دکتر علی شريعتی (۱)
دوستي مي گفت : "من شريعتی را درست درک نمی كنم. هر بار كه به سراغ آثار او مي روم ، او را به گونه ای ديگر می بينم. چنين به نظر می آيد كه وجود او آميخته ای از تناقضات اعتقادی ، فلسفی ، ايدئولوژيكی ، و سياسی است".  چنين نظري را من در آثار كساني كه به بررسي ، نقد ، و يا حتي نفي شريعتي پرداخته اند نيز ديده ام. و همه ی اينها نيز به ظاهر درست مي گويند! اما ، در اين ميانه ، نكته هاي ظريفي وجود دارد كه عدم توجه بدانها و يا درست تر بگويم عدم كشف و بازفهمي آنها ، چنين تصوري را در ذهن خواننده ی نا آشنا با شخصيت شريعتي و ناقد آثار او ، ايجاد مي نمايد. موضوعي كه در حد توان سعي خواهم كرد در همين مقاله آن را توضيح دهم.
 
 جامعه ای دو زمانه؟! ...
نكته ی ديگري كه لازم است به آن اشاره شود - و البته تنها شامل شريعتي نيز نمي باشد - اين است كه همه مي دانيم كه انسان، خود محصول شرايط اجتماعی خويش است. درست به همانگونه كه خود شكل دهنده ی شرايط فرهنگي، سياسي، اعتقادي، و ... جامعه ی خود مي باشد.  و شريعتي نيز طبيعتاً از اين مقوله جدا نيست.
او خود محصول جامعه اي بود كه به تعبير خود وي يک پايش در قرون وسطا و پاي ديگرش در قرون جديد بود. جامعه اي كه با توجه به خصوصيات تاريخي، فرهنگي، و اجتماعي خويش، در شرايطي به سر مي بُرد ( و می بَرد ) كه او را در كنار كشورهايي قرار مي داد ( و مي دهد ) كه از آنها تحت عنوان جوامع رو به توسعه و يا جوامعي كه دوران انتقالي خود را طي مي كنند، نام مي برند.  شريعتي در مباحثي پيرامون جايگاه تاريخي جامعه ی ما، هنگامي كه از تفاوت زمان تقويمي و زمان تاريخی / اجتماعی سخن مي گفت، به درستي جامعه ی ما را با جوامع قرن سيزده اروپايي مقايسه مي كرد :
"به طور خلاصه، جامعه ی ما در حال حاضر، از نظر مرحله ی تاريخی، در آغاز يک رنسانس و در انتهای دوره ی قرون وسطی ، بسر می برد ( اگر بخواهيم با تاريخ غرب مقايسه اش كنيم )". (
۲)
و در توضيح اين تفاوت كه چگونه مي توان هم در قرن بيستم زندگي كرد و هم متعلق به قرون وسطا بود، چنين مي گويد :
"هركس كه در قرن بيستم ، در سال 
۱۹۷۲ زنده است ، در سال ۱۹۷۲ زندگی نمی كند. و الا حيوانات هم با بزرگ ترين نوابغ الآن همزمان اند. اين زمان تقويم است. آنچه كه واقعيت و حقيقت دارد، زمان تاريخی است؛ زمان اجتماعی مهم است."(۳)
"ما در قرن نوزدهم زندگی نمی كنيم؛ اگر ما خصوصيات و مشخصات جامعه ی خود را در آسيا و آفريقا با وضع يک جامعه ی اروپايی بسنجيم، خواهيم ديد - به عقيده ی من - ما در قرن سيزدهم هستيم."(
۴)
 بر اساس چنين نگاه و چنين شناختي از جامعه ی ايران است كه مي توان آن را در چنبره ی تناقضات تاريخي، فرهنگي، و اجتماعي محصور شده تلقي كرد. اين برداشت دقيق و علمي وي، در ستيز تهاجم و تدافع فرهنگي جامعه ی ما، و آنچه كه پيش و پس از انقلاب 57 رخ داد، به خوبي و درستي خود را به نمايش گذاشت. و اين درگيري بين سنت از يک سوي و مدرنيته از سوي ديگر، محصول همان شرايطي بود كه او خود به درستي و روشني از آن ياد مي كرد.
تحميل مدرنتيه ی بی ريشه، و تجددی بنياد شده بر جامعه ای سنت، بدون اينكه شرايط فرهنگی و زيربنائی آن تحولات فراهم آيد، ره به همان جايی خواهد برد كه جامعه ی ما را بدان كشاند. و نمونه هاي ديگري از آن را با مدرن سازي نوع روسي افغانستان توسط شوروي، كه نتايجش را هم اكنون به درستي مشاهده مي كنيم، مي توان ارزيابي نمود. و نيز شرايطي كه امروز بر كشور عراق حاكم است و در نهايت جامعه ی عراقي را از يک ديكتاتوري مبتني بر سكولاريسم، مي تواند به سوي يک ديكتاتوري مبتني بر «سنت» و «مذهب» هدايت كند.
بنابراين، جامعه اي كه شريعتي در آن به سر مي برد، جامعه اي مبتني بر تناقضات برخاسته از مسائل و مشكلات گوناگون بود. آن جامعه از يک سوي مدعي عبور از سنت به سوي مدرنيته بود، و از سوي ديگر مي خواست با پيوند « اكنون » با دوره ی كوروش - در 
۲۵۰۰ سال پيش -  به سوي « تمدن بزرگ » بشتابد! آن هم جامعه اي كه « مذهبی » اش، ازرفتن به سينما هراس داشت و راديو و تلويزيون را به چشم صندوق هاي توطئه هاي اجانب ارزيابي مي نمود! ...
و شريعتي، از آن جايي كه خود، فرزند زمان خويشتن بود، طبيعتاً نمي توانست از اين تناقضات بي تأثير بماند. به خصوص كه وي، همانند هر انديشمند ديگري كه دغدغه ی رهايي جامعه از معضلات و مشكلات را دارد، به تلاشي گسترده در پاسخگويي به پرسش هاي زمانه ی خود برآمده بود.
مورد ديگر اين است كه شريعتي نيز همانند هر متفكري، زندگي اي هماره متحول و رو به تكامل داشته است. دوران زندگی وی، باز هم به تعبير خودش، به چند دوره ی پنج ساله تقسيم می شود.(
۵) دورانی كه در هر كدام از آنها، وی در فضائی متفاوت می انديشيده است؛ و البته لزوماً نه متناقض و يا متضاد. خود وي در جايي ديگر، هنگامي كه از تغيير و تحول در انديشه ی خود سخن مي گويد، بسيار خاضعانه و شجاعانه، برخلاف بسياري از كساني كه مدعي نسبي گرايي و روشنفكري هستند، اما در عين حال به جز خويش، ديگران را همه دچار اشتباه مي انگارند و همواره بر حرف خود، طبق ضرب المثل قديمي « حرف مرد يكی ست »! ايستاده اند، در برابر پرسش دانشجويي كه آيا او خود انتقادي به كتابش ندارد، به روشني و صراحت از دگرگوني هاي فكري خويش ياد مي كند:
" « اسلام شناسی » ، در سال 
۱۳۴۷ منتشر شده و حال ، من در ۱۳۵۱ زندگی می كنم. اين پنج سال را مگر من در گور مرده بودم يا در سرد خانه كنسرو بودم؟! ... "؛ (۶)

 تلاشی پیگیر، برای وحدت بخشيدن به زيبائی های متنوع بشری
شريعتي درباره ی علی معتقد بود كه او شخصيتي چند بُعدي و پيچيده دارد. مردي با ابعادي گوناگون. اين نوع نگاه درباره ی خود وي نيز صدق مي كند. او خود نيز شخصيتی چندگانه، پيچيده، و تناقض نما - و نه متناقض - داشت. اين چندگانه گي شخصيت وي را به ساده گي مي توان از القاب و عناوين و قضاوت هايي كه نيروهاي متفاوت و متناقض از او به عمل مي آوردند، به خوبي درک كرد. وي به طور همزمان به القاب و عناويني متهم ميشد كه اعجاب بر انگيز بود! او در همان لحظاتی كه از سوی روحانيان و مرتجعين، غرب زده ای كه اسلام را نه از حوزه های آخوند پرور که از فرنگ آموخت ، به « اسلام ناشناسی » و « غرب زده گی » متهم مي شد، از سوی روشنفكران مدعی مدرنيته، « آخوند زاده » و « سنت گرا » معرفی مي شد؛ و از سوی رژيم شاه، « پدر ماركسيست های اسلامی »، از سوی هوادارانش « معلم انقلاب »، از سوی انقلابيون « سخنگوی خورده ی بورژوازی »، از سوی متعصبين سنّی مذهب، « شيعه ی افراطی »، از سوی شيعيان سنت گرا، « وهابی و سنّی مذهب »، و ... و همه ی اين قضاوت ها و اتهامات - كه بر بستر نگرش سنتی همه ی اين نيروها به مذهب شكل می گرفت - هنگامی به عمل می آمد كه او خود بدون توجه به آنها به راه خويش ادامه می داد؛ و تنها بازگويی طنزآلود اين قضاوت ها را برای رفع خستگی شنونده ی سخنان خود تكرار می كرد:
" من سنی مذهب صوفی مشرب اگزيستانسياليست بودايی كمونيست آخوندمآب غرب زده ی مرتجع عينيت گرای خيال پرست شيعه ی غالی وهابی بی دين و غيره هستم ( خدا بدهد بركت! )."(
۷)
و همه ی اينها كه شايد گوشه هايي از شخصيت فرهنگي، ايدئولوژيكي، و سياسي وي را - البته تجزيه شده - انعكاس مي دادند، خود بيانگر آن است كه او شخصيتي چند بعدي و پيچيده داشت و در هيچ قالبي محصور نمي شد.
و اما مسئله ی عمده و اساسي كه در اين راستا بايد در نظر گرفته شود و به نظر نگارنده در مورد او تا حدودي استثنائي به نظر مي آيد، « بی تعصبی »، « روشنفكری »، « تساهل پذير بودن »، و همان « تناقض نما» بودن جهان درونی اوست. شريعتي در عصري و جهاني مي زيست كه همه چيز آن متنوع بود ( و هست ). انسان ها، آرمان ها، ايده ها، و...؛ جهاني كه در آن هر صاحب انديشه اي عموماً بخشي از حقيقت را ترسیم مي نمود( و می كند ). و او در جستجوی « انسان تمام » بود. انساني كه همه ی ابعاد انساني را در خود جمع داشته باشد. انسانی كه همچون يک كارگر كار كند؛ و همچون يک مجاهد به مبارزه برخيزد؛ و چون يک اندیشمند بينديشد؛ و همانند يک روشنفكر و پيامبر، راه بنماياند؛ و چون يک امام، خود را به فلاح و رستگاری نزديک كند؛ و مانند يک عارف، در پی كشف آنچه از دیده ها پنهان است و ارتباط با حقيقت هستی برآيد؛ و... ؛ و مي دانيم كه جمع شدن همه ی اين ابعاد در يک فرد، زمينه ساز آن نوع از تفكر نوستالژيک عرفاني ما شد كه در جستجوي « انسان كامل »، « هفت شهر عشق » را در مي نورديد. با اين همه، او همه ی اينها را در شخصيت علی جست و يافت. « علی » اما، « حقيقتی بر گونه ی اساطير » بود، كه به تاريخ پيوسته بود. علی عينی ديگر نمي توانست وجود خارجي داشته باشد. او خود به اسطوره و اسوه اي تاريخي براي پيروانش تبديل شده بود. پيرواني كه همچون پيروان مذاهب ديگر، محصور شده در زندگي روزمره و مشكلات زندگي و توهمات اعتقادی خویش، بخش هاي قابل توجهي از ابعاد انساني را به دست فراموشي سپرده بودند. انساني كه بر اثر هجوم جنبه هاي ويرانگر تكنولوژي (
۸)، جنگ، قدرت طلبي، استبداد، استثمار، استعمار و استحمار از خود بیگانه شده است.
او براي نمايش عيني چگونگي همه ی ابعاد انساني در عصر جديد كه در علی تاريخی ، نشو و نما ، و نمود يافته بود ، به تكاپو برخاست تا آن انسان هايي را كه به باور او هر كدام بخشي از آن حقيقت « من » انساني را در خود تحقق بخشيده بودند ، در قالب « انسان تمام » كه آرزوي همه فيلسوفان و انديشمندان تاريخي بود ، وحدت بخشد. حاصل تلاش او آن شد كه همه ی تاريخ را در نوردد. به همه اقصای جهان سر بزند و همه ی آنچه را كه انسانی بود و پراكنده در قالب فرديت انسانی آدم ها ، به وحدتی آرمانی برساند. جهاد اصلي وي از همينجاست كه آغاز مي شود. او ابعاد گوناگون انسان را به مثابه ی پازلي مي يافت كه هر كدام از قطعه هايش در گوشه اي پراكنده شده بودند. و براي كامل ساختن آن مدل پازلي ، نخست نياز داشت كه همه ی آن قطعات را بيابد. و اين كار آساني نبود. به ويژه در جهاني كه حتي روشنفكرترين انسان ها نه به « رسم » ها ، كه به « اسم » ها توجه مي نمايند. و او براي اين كار مي بايست قالب ها را در هم مي شكست! ...
موضوعي كه ما را به ياد داستان تمثيلي و پر معناي « سی مرغ » و «سيمرغ » مي افكند. براي تحقق چنين امري ، او مي بايست به همه ی زمان ها و مكان ها سفر كند تا آن ابعاد پراكنده را گردآوري كند :
" من از شرق دور - سرزمين قصه های خوب ، عشق های نرم و آفتاب - ، به هند بزرگ ، اين « اقيانوس عظيم بشری » ، كشور جذبه و آرامش و حكمت ، و از آنجا به اقليم گل و شعر پارس ، دشت خاموش خاطره ها ، حماسه و نبوغ و روشنايی ، سايه ی ايوان شكسته ی اهورا ، و از آن به كناره دجله ی سبز و فرات سرخ ، آسمان شكوهمند شَمَس ، زمين سالخورده ی ابراهيم ، گيلگمش ، قامت شكوه نيايش دروازه ی بابل ، افسانه ی هزار و يک شب ، حقيقت هفتاد و دو آفتاب ، و از آن به صحرای وحی ، جزيره ی تشنه ی الهام ، آواز پَر جبرئيل ، و از آن به دريای اژه ، سرود ملوانان فنيقی ، پايتخت زئوس ، معبد دلفی ، بارگاه خدايان اُلَمپ ، آشيان بلند دختران زئوس ، شهر هومر ، آشيل ، سقراط و اپيكور ، ونوس و آمور و پرومته ، و از آن به سرزمين سلاح و زيبائی و شكوه ، شهر كاخ ها و معبدها ، هُراس ، لوكرس ، سلون ، ميكل آنژ و لئوناردو داوينچی ، و از آن به شهر فرنگ ، تايمز شكسپير ، كارليل و اليات ، سن شانسون دورولان ، هوگو ، دوينيی ، شاتو بريان ، برگسون ، پرودم ، كارل ، گنون ، ماسينيون ، سولانژبُدَن و رزاس دولاشاپل ، شهر عشق ، شراب ، هنر ، فلسفه ، و آزادی ، و از آنجا به دنيای نو ، تنها به سراغ سياهان فريادهای خشمگين و دردمند آزادی و انسانيت و هنر ، سرخ ها ، زيبايی های خوب وحشی ، و از آنجا شتابان به سوی آفريقای سوخته و مجروح پر خواهم گشود - اين اقليم دردمندی كه به يک قطره اشک گرم مانند است - ؛ و همه جا خوب ترين گل های معطر شعر را از باغ های عشق و صحراهای اساطير خواهم چيد و دسته گلی خواهم بست و در يک بامداد اسفندی ، به ياد نخستين پرستوی بهاری كه بر يک عمر زمستانی پر گشود ، ارمغانت خواهم آورد. "؛ (
۹)
در پي يافتن هر چه خوب و زيباست ، همه ی تاريخ را مي كاود. به سرزمين همه ی پيامبران و فيلسوفان و انديشمندان سر مي زند تا مبادا كسي و يا چيزي را نديده ، بگذرد :
" من از اقصای تاريخ می آيم. من همه ی قرن ها را بوده ام ، من با همه ی پيامبران ، با همه ی شاعران ، حكيمان ، پيكرتراشان ، پارسايان ، راهبان ديرها ، گوشه نشينان معبدها ، قهرمانان ، شهيدان ، عاشقان ، ديوانگان زيبا ، خردمندان بزرگ ، با اينان همه ، در همه جا ، همه وقت زندگی كرده ام ، از هر عصری عتيقه ای همراه آورده ام ، از هر كسی هديه ای گرفته ام ، و هر پيامبری آيه ای به ارمغانم داده اند، و اينک با دامنی پر از خوب ترين گوهرهای زمانه ، دستی پر از زيباترين زيورهای زمين ، آمده ام تا همه را ، هر چه را اندوخته ام ، به معبد پاک تو ای الهه مهر ، مهراوه ی قدسی من ، وقف كنم. "؛ (
۱۰)
و او اين كار را به درستی ، همچون امانتی راستين برای ما به ارمغان می آورد. و خود نيز در رفتار و گفتار خويش ، آن را به نمايش مي گذارد؛ آنجا كه ماسينيون مسيحی ، گورويچ يهودی كمونيست سابق ، سارتر بی خدا، لوفور ، ژان كوكتو ، و ... معبودهای وی لقب مي گيرند و گاندی آتش پرست را از علامه مجلسی و آيت الله بهبهانی شيعه تر می داند و گورويچ يهودی ماترياليست را از آيت الله ميلانی به تشيع نزديک تر!؛ و آنگاه بر بستر چنين عشقي به انسان است كه سراپا شوق و عشق مي شود و همچون عارفي كه همه ی هستي را سرشار از « او » و اصلاً خود « او » مي يابد ، به سماع مي پردازد و شادي خويش را از كشف همه ي اين زيبايي ها و خوبي ها ، چنين بيان مي دارد :
" خدا را دوست می دارم ، دنيا را دوست می دارم ، همه ی رنگ ها را دوست می دارم ، همه ی پيغمبرها را دوست می دارم ، همه ی خدايان را دوست می دارم ، همه ی قهرمانان تاريخ را دوست می دارم، همه ی عاشقان را دوست می دارم ، همه ی فصل ها را ، همه ی عصرها را ، همه ی شب ها را ، همه ی صبح ها را ، همه ی بادها را ، همه ی جويبارها را ، همه ی سبزه ها ، سبزه زارها ، پرنده ها ، ستاره ها ، سفرها ، بدها ، خوب ها ، بچه ها ، بيمارها ، ضعيف ها ، عزيزها ، كشورها ، ابرها ، آسمان ها ، همه ی سرزمين ها ، ملت ها ، همه ی جهان را دوست می دارم ... "؛ (
۱۱)

 روحی كه در هيچ قالب رايجی نمی گنجد!
اينها همه نشان مي دهد كه شريعتی در كنه تفكر خويش ، جهان وطنی است. چرا كه او به جستجوي انسان تجزيه نشده برخاسته است؛ انساني تمام كه هر قطعه اي از آن در گوشه اي از زمين و زمان پراكنده شده است. او در معناي هستي شناسانه ی فلسفي و انساني خود ، شرق و غرب را نيز نمي شناسد. نه تنها نمي شناسد ، كه حتي ديگر شرق و غربي نمي بيند ، مگر در محدوده ی جغرافياي سياسي آن!؛ او به همه جاي جهان سر مي زند، از همه ی اديان سر بيرون مي آورد، همه ی فكرها و فلسفه هاي ساخته و پرورده ی انسان را مي نگرد و از هر گلستاني ، گلي مي چيند و از هر منطقه يي رنگي مي پذيرد و از همه ی پيامبران ، فيلسوفان، انديشمندان ، نويسندگان ، هنرمندان شرق و غرب ، پيامي بر مي گيرد ، بدون آنكه محيط جغرافيايي ، تاريخي ، و يا مذهبي آنان را ملاک اين امر قرار دهد.
آری ... ، شريعتي مي خواست همه ی اينها را با خود و در خود داشته باشد. بودا را ، مسيح را ، محمد را ، علی را ، ماركس را ، ماسينيون را و ... ، اما چگونه؟!؛ در جهاني كه بر پايه ی « توحيد » - نه توحيد فلسفي و يا اجتماعي- ، كه توحيدي فكري و تصنعي كه خود را به تمامي حق مي داند و ديگران را به تمامي باطل ، و دركش از جهان و جهان بيني ها مبتني بر حق محوريت انفرادي آنان است ، چگونه مي توان اين همه « تناقض » را - و يا به بياني ديگر « پلوراليسم » و تساهل پذيري اي چنين عريان را - در خود جمع نمود ، و آنگاه درک شد؟! ...
و او مي خواست همه ی ابعاد حقيقت را در خود جمع كند. و اين كار را نيز انجام داد! و عملاً به اثبات رساند. و عصاره و فشرده ی اين تلاش هايش را به صورت فرمولي عميق و زيبا ، به ما ارائه نمود : «عرفان » ، » برابری » و « آزادی ».
و او هر چه بود ، يک فرقه گرا نبود. و اين را رفتارش ، آثارش ، و افكارش فرياد مي كشند. و او به ما فهماند كه مي توان مذهبي ، مسلمان ، و شيعه بود ، اما به جهان از دريچه اي خارج از آنچه رايج و مرسوم است ، نگريست و خود را در هيچ دايره ی بسته اي محصور نكرد. آزادی ، انسان ، زيبائی ، و ...، عظمت های بشری را در هر جا يافتن ، ارج گذاردن ، و در خود ايجاد كردن ، سنتی است كه از او به جای مانده است. سنتی كه بايد آن را آموخت و به كار بست ، تا خود را به تنوع و تساهل عادت داد. تا بتوان به انسان ها ، صرف نظر از فكر ، مذهب ، و رنگ شان ، عشق ورزيد.
و اما آنها كه شريعتي را اينچنين نمي بينند و اينچنين درک نمي كنند ، از آن روست كه كار را براي خود آسان ساخته اند.
و اين مشكل شريعتی نيست ، مشكل ماست كه به يک جور ديدن عادت كرده ايم. و يا بهتر بگويم ديگراني كه - و البته باز هم از خود ما - ما را به اين گونه ديدن عادت داده اند!؛ ما بايد « چشم ها را بشوئيم و جور ديگری ببينيم. »؛ همانگونه كه او خود همين معنا را در قالب نثر و بياني فيلسوفانه به ما ارائه نموده است : " تناقض ها ، شما را از فهميدن شباهت ها باز ندارد! ... "؛
اين تجربه ی تاريخي و انساني كه يک « مذهبی » شيعه ی مسلمان ، چگونه مي تواند قرن بيستمي بينديشد ، چگونه در فضاي قرن بيستم نفس بكشد ، و چگونه تناقضات را در خود حل كند و آن تناقضات را در خويشتن خويش به وحدت برساند؟! ، تجربه اي است ارزشمند كه ما فرا روي خود داريم. اين تجربه آسان به دست نيامده است. اين تجربه پا به پای بردگان اهرام مصر آغاز ، و به زمان ما انتقال يافته است ؛ تجربه ای ارزشمند ، كه حاصل سفری طولانی است!؛ آري او سعي كرد همه ی اينها را در خود جمع كند ، تا باز هم به تعبير خود وي " در زير اين كثرت صورت ، وحدت جوهر را نشان ( دهد ) دهم. "؛ (
۱۲) چرا كه او روحي بود كه در هيچ قالبي - بر اساس برداشت هاي رايج - نمي گنجيد!؛ ...

او با هجرت در خويش آغاز كرد و با هجرت در زمين ، به رفيق اعلی پيوست ...

منابع و توضيحات:
(
۱) « هبوط در كوير » ، مجموعه ی آثار ، جلد ۱۳ ، ص ۱۳۷
۲ ) « چه بايد كرد؟! » ، م. آ. ۲۰ ، ص ۲۸۱
۳ ) همان ، ص ۱۷۱ و ۱۷۲
۴ ) همان ، ص ۴۸۹
۵ ) او زندگی خود را به چند دوره ی پنج ساله تقسيم می كند كه البته ربط چندانی به موضوع طرح شده در اين مقاله ندارد. در عين حال كه چندين بی ربط نيز نمی باشد! ...
ر.ک : م. آ. 
۱ ، ص ۲۶۲
۶ ) م. آ. ۲۲ ، ص ۳۳۲
۷ ) همان ، ص ۳۳۱
۸ ) شكافتن اتم را يكی از بزرگ ترين دست آوردهای علمی بشر تلقی می كنند! ؛ و بمب اتم و سپس انواع و اقسام بمب های توليد شده از بمب های شيميايی تا بيولوژيک - ميكروبی تا مينی هسته ای ها و سنگر شكن های اتمی ، و تا بمب های ساخته شده ی ديگری كه فقط سازندگان آنها از آن ها خبر دارند! - ، همه ی اينها نيز جزو دست آوردهای علمی بشر محسوب می شوند ، در حاليكه تصور آثار ويرانگر آنها می تواند قلب هر عنصر بشر دوستی را از كار بيندازد.
۹ ) م. آ. ۱۳ ، ص ۱۵۶
۱۰ ) همان ، ص ۱۵۸
۱۱ ) همان ، ص ۱۶۱
۱۲ ) همان ، ص ۱۳۷

هیچ نظری موجود نیست: